نازدونه و دردونه مامان و بابا

روز موعود

1394/8/18 10:57
نویسنده : مامان گلی
52 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره اون روز بعد کلى انتظار رسيد, بماند که مامانى بعد 12 ساعت درد با کمک خداى مهربون, ساعت 2 بامداد, ششم خرداد ماه, شما فندقى رو دنيا آورد, اما متاسفانه لحظه ى ناب در آغوش کشيدن بهترين عشق زندگيش و از دست داد, چون مامانى بيهوش بود, وقتى مامانى به هوش اومد, ديد گذاشتنت رو تخت نوزادى, و چقد ساکت و آروم و معصوم داشتى اطراف رو نگاه مى کردى!! اون روز مامان جونى هم پيش هردومون بود, مامان جونى از لخظاتى صحبت مى کرد که تو زمان بيهوشى من اتفاق افتاده بود, از لحظه اى گفت که بابايى و خودش پشت در اتاق عمل منتظر و چشم به راه بودند, و تا صداى گريه تو دلبرک مامانى رو شنيدن, بابايى از جاپريد و گفت صداى بچه منه!!! از لحظه اى گفت که از اتاق عمل آوردنت بيرون و تو با همون چشاى خوشگل و نازت داشتى اطراف و نگاه مى کردى و حاضر نبودى چشاى کوچولوت و ببندى, و پرستارا کلى ذوقت و مى کردن که چقد کنجکاوى!! و بعد کلى ماجراى ريز و درشت, بالاخره اومدى و با اومدن تو شيرينم, دنياى من به يک شبه زير و رو شد.

قربون چشاى باز و نازت برم, کنجکاو مامان, بوووووس

پسندها (2)

نظرات (0)