نازدونه و دردونه مامان و بابا

بدون عنوان

سلام عمر مامان, بعد از چند هفته تاخير بالاخره مامان با کلى تجارب تازه در رابطه با تشکيل يه وبلاگ زيباتر برگشت. راستش و بخواى تو اين چن هفته فوق العاده نااميد شده بودم و رفته رفته مى خواستم که کار نوشتن خاطراتمو تو وبلاگ بذارم کنار, و برگردم به دوران خاطره نويسى تو دفتر خاطرات ( هرچند که دلم با نوشتن خاطراتت تو دفترچه خاطرات نبود, چون مى ترسيدم يه روز گم بشه, يا اينکه دوس داشتم عکساى خوشگلتم کنار خاطراتم بگنجونم تا هر وقت خواستم خاطرات نازنينم و مرور کنم کلى قند تو دلم آب شه و... ) چون هر کارى مى کردم عکسات آپلود نمى شد و اين خيلى من و به نوشتن تو اينجا سرد مى کرد به خاله الهه( دوست مامانى, که واقعا هزاران هزار بار ازش ممنونم که اين ايده بسيا...
10 آذر 1394

دردسرهای شیرین

کوچولوی مامانی، با اومدن شما دلبرک، به خونه سبزمون خیلی چیزا تغییر کرده بود، باورت می شه، عادتهای ساده ای که زیاد واسم قابل توجه نبود، الان خیلی به نظرم مهم میومدن از جمله مهمترینش، در کنار هم بودن، بود. تو اون موقع دلم می خواس همه حضور داشته باشن، و محفل گرممونو گزم تر کنن، و در عین حال به سردرگمی احساساتمون ( که از طرفی شاد بودیم به خاطر حضور تو و از طرفی نگران اینکه نتونیم بابا مامان خوبی واسه تو آلوچه باشیم و از پس مسولیت ها درست و حسابی بر نیایم) سر و سامون بدن، و در عین حال عا دتهای با ارزش، به بی ارزش ترین چیز تو زندگیم مبدل شده بودن!! مثل گوش دادن به موزیک های مورد علاقم گه جاشونو به آهنگهای کودکانه دادن یا بیرون رفتن و تو جمع بودن ...
20 آبان 1394

روز موعود

بالاخره اون روز بعد کلى انتظار رسيد, بماند که مامانى بعد 12 ساعت درد با کمک خداى مهربون, ساعت 2 بامداد, ششم خرداد ماه, شما فندقى رو دنيا آورد, اما متاسفانه لحظه ى ناب در آغوش کشيدن بهترين عشق زندگيش و از دست داد, چون مامانى بيهوش بود, وقتى مامانى به هوش اومد, ديد گذاشتنت رو تخت نوزادى, و چقد ساکت و آروم و معصوم داشتى اطراف رو نگاه مى کردى!! اون روز مامان جونى هم پيش هردومون بود, مامان جونى از لخظاتى صحبت مى کرد که تو زمان بيهوشى من اتفاق افتاده بود, از لحظه اى گفت که بابايى و خودش پشت در اتاق عمل منتظر و چشم به راه بودند, و تا صداى گريه تو دلبرک مامانى رو شنيدن, بابايى از جاپريد و گفت صداى بچه منه!!! از لحظه اى گفت که از اتاق عمل آوردنت بيرو...
18 آبان 1394

شمارش معکوس

يه هفته ديگه باقى مونده بود که تو نازنينم رو ببينم, يعنى پايان 40 هفتگيم, مشغله هاى کاريم هم خيلى زياد شده بود. رفتن کلاسهاى باردارى از يه طرف و گشتن دنبال بيمارستانى که امکانات خوبى داشته باشه, دل تو دلم نبود که زودتر عشقکم رو ببينم, هر لحظه منتظر علائمى بودم که خبر گذاشتن پاهاى نازت رو به اين دنيا بشارت مى داد, اما نه حسابى جا خوش کرده بودى, فقط بعضى اوقات علائمى نشون مى دادى, که خوشحالى همه رو على الخصوص من و بابائى رو زياد مى کرد, طورى که همه آماده مى شدن واسه تشريف فرمايي خوچمل مامان,  ولى صد حيف که خوشحاليمون زياد طول نمى کشيد, خلاصه بگم انگار مانور داشتيم که هر از چند گاهى تو هفته آخر برگزار مى شد, و همه اعم از مامان جونى, آقا جو...
18 آبان 1394

لحظات ناب

عشقک مامانى ماههاى آخر بود و کلى درگير خريد سيسمونى شده بوديم, با اينکه تو شکم مامانى کلى لگد مى زدى و سنگين تر مى شدى, ولى شوق اينکه يه روز قراره اتاقتو با چشاى خوشگلت ببينى, هوش از سرم مى برد!! خريد کردن تو اين ماهها با همه سختياش کلى واسم لذت بخش بود, در واقع خريد کردن بهانه بود براى ياد آورى وجود دلنشين تو. مامان جونى و بابايى هم کلى واسه خريد پا به پام راه اومدن و زحمت کشيدن, ان شالله وقتى بزرگ شدى کلى بايد واسه مامان جونى جبران کنى!
18 آبان 1394

لحظه هاى سرشار از انتظار

نازنينم, از موقعى که مطمئن شدم تو شکم مامانى هستى, لحظاتم پر از شور و حرارت شده بود. ديدن روى ماهت صبر طاقت رو ازم گرفته بوداما تمام دلخوشيم به سونوهايى بود که خانم دکتر مى داد, ديدن چند ثانيه عروسک مامانى تو اون روزاى انتظار واسه خودش غنيمتى بود, بذار از سونوى اول واست بگم, تقريبا سرت سه ماهه بار دار بودم که با مامان جونى رفتيم سونو, کلى ماماناى باردار جلوتر از من توى اتاق انتظار نشسته بودن و واسه ديدن کوچولوهاى خوشگلشون لحظه شمارى مى کردن, اما انتظار من يه کم همراه با نگرانى بود. اون روز هم زياد مامانى حالش خوب نبود, چون سر تو عروسک مامانى کلى حالت تهوع داشتم, تا اينکه بالاخره نوبت من شد, روى تخت که خوابيدم, دکتر اومد بالا سرم و زل زد به م...
17 آبان 1394

آغاز دنياى شيرين پسملى مامانى و بابايى

سلام عشقم, خيلى خوشحالم از اينکه تو رو دارم, و خيلى ناراحت از اينکه نتونستم زودتر از اينا خاطرات شيرين با هم بودنمون و بنويسم. گلکم تو, توى  يکى از بهترين روزاى بهارى دنيا اومدى و با بهار وجودت, زيبايى زندگى بابايى و مامانى رو صد چندان کردى. از روزاى حاملگيم واست بگم که تو شکم مامانى بودى! راستشو بخواى تا 3 هفته اول مامان نمى دونست که خدا يه فرشته کوچولوى ناز و نقلى نصيبش کرده, ولى کلى انتظارت و مى کشيد, بعد سه هفته احساس مى کردم که حالم زياد طبىيعى نيس, اما فک مى کردم شايد چيزى خوردم که باعث شده حال بدم شه, تا اينکه تصميم گرفتم از بيبى چک استفاده کنم يادم مياد 8:30, 9 شب بود که رفتم تست گرفتم, کلى ذوق زده شدم و کلى هم غافلگير, چون دلم ...
17 آبان 1394
1