نازدونه و دردونه مامان و بابا

آغاز دنياى شيرين پسملى مامانى و بابايى

1394/8/17 17:30
نویسنده : مامان گلی
53 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم, خيلى خوشحالم از اينکه تو رو دارم, و خيلى ناراحت از اينکه نتونستم زودتر از اينا خاطرات شيرين با هم بودنمون و بنويسم. گلکم تو, توى  يکى از بهترين روزاى بهارى دنيا اومدى و با بهار وجودت, زيبايى زندگى بابايى و مامانى رو صد چندان کردى. از روزاى حاملگيم واست بگم که تو شکم مامانى بودى! راستشو بخواى تا 3 هفته اول مامان نمى دونست که خدا يه فرشته کوچولوى ناز و نقلى نصيبش کرده, ولى کلى انتظارت و مى کشيد, بعد سه هفته احساس مى کردم که حالم زياد طبىيعى نيس, اما فک مى کردم شايد چيزى خوردم که باعث شده حال بدم شه, تا اينکه تصميم گرفتم از بيبى چک استفاده کنم يادم مياد 8:30, 9 شب بود که رفتم تست گرفتم, کلى ذوق زده شدم و کلى هم غافلگير, چون دلم مى خواست از روزاى اول ورودت و خوشامد بگم, کلى عذاب وجدان گرفتم چون توى اين سه هفته ازت غافل بودم, و احساس کردم کوچولوى مامانى کلى تنها مونده, بعد از گرفتن بيبى چک سريع به بابايى, گفتم بابا اول شوکه شد چون باورش نمى شد ولى بعد چند لحظه کلى خوشحال بود سر از پا نمى شناخت تا بخواد به همه اطلاع بده, ولى به هم قول داديم قبل اينکه کاملا مطمئن نشديم به کسى اطلاع نديم, واسه همين صبح زود رفتم آزمايش خون دادم, وبعدش رفتم خونه مامان جون و بابا جون/ مامان و باباى خودم/ دل تو دلم نبود احساس مى کردم خواب مى بينم, گفته بودن جواب آزمايش چند ساعت ديگس, واى امان از انتظار!! ساعت ها ىه اندازه سال واسم مى گذشت, بابا هم کلى از سرکار بم زنگ مى زد و مى گفت جواب آزمايشو گرفتى؟ انگار اونم دل تو دلش نبود ببينه پدر شده يا نه, تا اينکه موعدش رسيد, سريع خودمو رسوندم آزمايشگاه, وقتى نتيجه رو ديدم باورم نمى شد که يه فرشته ناز تو شکمم دارم, حس عجيبى داشتم, حس تعلق خاطر,  حسى که حاضر نبودم با هيچ چيزى عوضش کنم, تا حالا همچين حسى نداشتم. اتفاقا نزديک آزمايشگاه يه شيرينى فروشى بود, سريع يه جعبه شيرينى گرفتم و رفتم خونه مامان جونى و بابا جونى, به اونا که گفتم کلى خوشحال شدن, مامان جونى گريش گرفت, به بابا هم زنگ زدم خبر اومدنت و با قطعيت دادم, بابا هم کلى خوشحال شد, و بعد ظهر از سر کار اومد پيشمون, وقتى درو باز کرديم, ديدم بابا با يه سبد گل و يه کتاب درباره باردارى هفته به هفته اومد, تو برق چشاش مى شد تشخيص داد که از وجود نازگلکى مثل تو چقد خوشحاله, بعد از خوردن ناهار, من آماده شدم تا برم سر کار, که بابايى گفت خودم مى رسونمت. توى راه از احساسات عجيبمون حرف مى زديم, که ديدم تو چشاى بابايى کلى اشک جمع شده, گفتم دارى گريه مى کنى,  گفت گريه خوشحاليه, منم از گريش, گريم رفت, خلاصه با اومدنت کلى احساس لطيف بهمون دادى, ببين نيومده, عطر تنت همه رو داره مست مى کنه, خلاصه آخر شب هم رفتيم خونه آقا جونى و مادر جونى/ بابا و مامان بابايى/, اونا هم مهمونى بودن, ولى عمو على خونه بود, بابايى هم به اونازنگ زد گفت سريع خودتونو برسونيد, تا آقا جونى و مادر جونى و عمه مرضيه خودشونو رسوندن خونه,  حدس زدن که من باردار شدم, چون ما رو خيلى ذوق زده مى ديدن, و اينگونه بود که با ورودت دنياى شيرين پسملى ما آغاز شد.

پسندها (1)

نظرات (0)